پشت هم می بارید
تابش صاعقه ها
بر سر کودک تنهای خموش
عجبا!صاعقه بی باران بود
صورت آن کودک
زیررگبار پر از حادثه ی صاعقه ها پنهان بود
*
او ز تنهایی خود می ترسید اما آه
هیچگاه
اشک بر چهره ی او راه نیافت
کودک از غربت و تنهایی خود گریه نکرد
و فقط در دل خود زمزمه کرد:ای مادر
وارهانم ز غریبیّ و زتنهایی این ظلمت سرد
****
ناگهان مادرش از دور رسید
کودکش او را دید
کودک آنگاه به تک جانب مادر آمد
و در آغوش پر از گرمایش
اشک بر گونه ی کودک سُر خورد
برق با قطره ی اشکش آمیخت
ناگهان کودک مُرد....!..!!!..؟
تاریخ : پنج شنبه 91/3/18 | 11:43 صبح | نویسنده : فرزانه | نظرات ()